جدول جو
جدول جو

معنی ته بزان - جستجوی لغت در جدول جو

ته بزان
هنگام نورافشانی آفتاب، طلوع خورشید
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ته بساط
تصویر ته بساط
متاع و کالای وازده ای که در بساط فروشنده باقی مانده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(تَهْ نِ)
قبضۀ شمشیر و کارد و جز آن که مرصع باشد و یا تارهای طلا و نقره درآن کوفته باشند. (ناظم الاطباء). آن است که اول بر قبضۀ شمشیر و امثال آن کنده کنند و بعد از آن طلا یا جواهر بر او نشانند.... (آنندراج). آنچه قبضه های تیغ و غیره تارهای کنده طلا در آن کوفته می نشانند بطوری که نقوش گلها پدید آید. (غیاث اللغات) :
شدم اشرف گرفتار گل اندامی که از خونم
غلاف خنجر نازش جواهر ته نشان باشد.
محمد سعید اشرف (آنندراج).
خون شد فسرده در دل اندوه پیشه ام
شد ته نشان ز ریزۀ یاقوت شیشه ام.
علی رضا شوشانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ بُ)
یکی از دهستانهای بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز است. این دهستان از 18 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و در حدود 3800 تن سکنه دارد. قراء مهم آن عبارتند از: چوب سرخ، باریک آباد، احمدآباد نرگسی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ بُ)
دهی از دهستان اورامان لهون، بخش پاوۀ شهرستان سنندج. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از چشمه و محصول آن مختصر غلات، سقز، مازوج و بلوط است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَهْ بَ)
به قطع اضافت، سامان قلیل و متاع بیقدر و قیمت، که بعد از فروختن بماند. (آنندراج). بقیه از کالای دکان. توسعاً بقیه از هر چیزی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). متاع باقیماندۀ پست و به فروش نرسیده. (ناظم الاطباء) :
همتم پشت پا به دوران زد
خنده بر ته بساط امکان زد.
فوقی یزدی (ازآنندراج).
مایۀ حسرت بجز آهی دل نالان نداشت
ته بساطی غیر گرد، این خانه ویران نداشت.
دانش (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَهْ)
رجوع به ته بازاری شود
لغت نامه دهخدا
(دَهْ زَ)
که به ده زبان سخن گوید، کنایه از کسی که هر بار یک گونه حرف زند. متلون. مقابل یک دل و یک زبان:
دلارام گفت ای شه نیکدان
نه هر زن دودل باشد و ده زبان.
اسدی.
در گوشه ای بمیر و پی توشۀ حیات
خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه.
خاقانی.
و هر که چون سوسن ده زبان و چون لاله دو روی گشتست روزگارش به خنجر تیز چون بنفشه زبان از راه قفا بیرون کشیده است. (سندبادنامه ص 17).
کای سوسن ده زبان چه بودت
کاندیشۀ من زبان ربودت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ده زبان
تصویر ده زبان
دارای ده زبان، ده دله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ته بساط
تصویر ته بساط
متاع و کالای وازده و مانده
فرهنگ لغت هوشیار
دیدار کردن به قصد مواظبت، ذبح کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تراشیدن نوک قلم
فرهنگ گویش مازندرانی
پذیرفتن بره های غیر، توسط گوسفند شیرده
فرهنگ گویش مازندرانی
جوانه زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
متصل شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
صید ماهی با سه شاخه ی آهنی
فرهنگ گویش مازندرانی
در آغوش کشیدن، بغل کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
قله ای به ارتفاع ۴۲۰۰متر در کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی
ته بزوئن، تازدن، لازدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریش در آوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
انباشتن هیزم به قصد ذخیره سازی
فرهنگ گویش مازندرانی
با تبر جایی را بریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ته گرفتن غذا سوختن غذا
فرهنگ گویش مازندرانی
تنه زدن به کسی
فرهنگ گویش مازندرانی
قاپیدن، ربودن، قاپیدن، ربودن
فرهنگ گویش مازندرانی
ساقه زدن، ساقه زدن جالیز، جوانه زدن، از چیزی سر درآوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
لب زدن، خوردن، چشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
طفره رفتن، باریدن باران به صورت مورب
فرهنگ گویش مازندرانی
بر سر کسی فریاد زدن داد زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ساقه زدن محصول جالیزی، سر بر آوردن گیاه از خاک
فرهنگ گویش مازندرانی
چاق و سنگین شدن، چربی آوردن بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پر زدن، پرواز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
شکسته بندی کردن، بند زدن ظروف چینی
فرهنگ گویش مازندرانی
پایین دادن فتیله ی چراغ، پایین تر زدن نشانه، ردیف کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بروز صدایی ضعیف و نامفهوم
فرهنگ گویش مازندرانی